سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کویر مینایی

دوست داشتم همه ی دنیا به اون اندازه ساده بود که میشد مسئله های سختی که کله گنده ها توش موندن رو به زبان بچگانه گفت، طوری که فک همه ی اون کله گنده ها بیافته، جالبیش اینجاس که هر چی کله گنده تر باشن، می دونن که هیچی نمی فهمن و در عین حال قبول دارن که قوانین حاکم بر جهان خیلی ساده است! یعنی همون روابط ساده خیلی ماهرانه در لفافه ای پیچیده شده که سختش میکنه.


 اوایل باور داشتن که همه چیز طبیعت متقارنه، الان اثبات کردن که پایه و اساس طبیعت نامتقارنه، بعدا احتمالا دوباره برمیگردن میگن در اون عدم تقارن هم تقارن وجود داره، بعدهاتر... 

میدونید، وقتی بشر قبول کنه که علمش هر چقدر هم دقیق باشه، باز ناقصه، اون روز، روزیه که این همه باد تو غبغبش نمی اندازه و با غرور سر بلند نمی کنه و... یه کم خشوع هم چیز خوبیه!!!

 گاهی عذرخواهی لازمه، کی یاد میگیریم که به حقوق هم احترام بگذاریم.. بحث مجدد اجتماعی شد!! حاجی، برو تو اون یکی وبلاگها این جور بحث ها رو بنویس... بدو باریکلا

... اااا ، سلام خدا!! اینجایی! خب یه خبری، اهنی اوهونی چیزی.. می دونی که ما بیخبران رو خواب برده .. بعدا خواستی بیایی تو اول در بزن،... چی میگم!؟ من خودم به این حرفم جواب میدم، مگه من وقتی میام در خونه ی تو در میزنم!؟ همینجور کله رو پایین می اندازم و یا اله!! برو که رفتیم!!! اینکه چیزی نیس! کوچیکشه! تازه میگی بیایین کلی هم استقبال می کنی و ... ولی خودمون اگه باشیم یکی اینطوری سرزده بیاد خونه مون...واااااااااای چه کارایی که نکنیم!! تازه، صبح و شب و نیمه شب و .. حالیمون نیس!! هر موقع شد میزنیم به سیم آخر و با کلی داد و هوار و شکایت و... اوه اوه اوه!! ببین خدا! از خودم بدم اومد!! کیا وقت داری...؟ 

خدایا... ببخش اگه این همه مقایسه میکنم بین تو و خودم و بقیه!! هی، گمشده!! این خداس! اونا و خودت هیچی نیستین! یه فرقی بین هیچ و همه چیز هس که.. متنبه شدی؟ شدم!


_____________________

پ.ن: از محضر همه ادبیون پوزش می طلبم، آنچه در ادامه میاد به هیچ وجه شعر نیس!

گر گذرت افتاد به شهر یار یادی ز من بی قرار، زین گسیخته افسار، زین روح بیمار، .. زین دل بی قرار گاهی یادی کن


ز من افتاده و خوار گاهی یادی کن

ز بنده ی پریشان افکار گاهی یادی کن

گر ز کف دادم همه هستی خویش

باز به آن دل بی قرار گاهی یادی کن

دیگرانی که همه هیچم پندارند

 هیچم تو مپندار گاهی یادی کن

...

 


+نوشته شده در دوشنبه 89/11/18ساعت 1:0 عصرتوسط من گم را تو پیدا کن | | نظر

 

برف اومده، سفید سفید! به برف هم غبطه می خوردم، کاش دل ما هم اینطوری سفید بود! مث برف!

اوایل هیچ فکر نمی کردم اونقدر به این وبلاگ دلبسته بشم که نخوام به این سادگی ترکش کنم، فکر نمی کردم اینقدر تفکر آدما شبیه هم باشه! فکر نمی کردم که دل ها به این اندازه نزدیک هم باشه...

خدایا! شبهای شهادت یه جوریه! حداقل برای من اینطوریه، نمی تونم گریه کنم

یا امام رضا! دقیقا 5 سال پیش، یادته؟ یادته ... یادته ... یادته... وسط دوتا ترم بود، زمستون بود، با همه سردی هوا بازارهای مشهد از حرم تو شلوغ تر بود... یادته ... یادته ... یادته ! من فقط به خاطر خودت اومده بودم... یادته ...

همه اش هم تقصیر من نیس! یا امام رضا! ازت قول گرفتم! 5 سال گذشته، و من تا وقتی به قولی که ازت گرفتم نرسم نمیام... نگو به صلاحت نیس که خیلی هم به صلاحمه! تنها چیزیه که الان بیشتر از هر چیزی بهش نیاز دارم! 

خدایا ! یا مرگ من رو برسون یا... ( چرا اینطوری نگاه می کنی؟)

عمر آپ کردن این وبلاگم هم به سر می رسه! یه وبلاگ دیگه و یه شروع دیگه!و شاید هم یه موضوع دیگه. ( شاید یه بار پروفایلم رو خونده باشین! پروفایلم بلاگفام، اینجا جا نداشت دیگه)  این وبلاگم رو متفاوت از همه وبلاگام نوشته بودم، سخترین راهی که برای نوشتم بلد بودم، حرفایی که پیش هیچکس نمی گفتم، حرفایی که بین دلم و یکی که دلم پیشش گرو بود می گفتم. خودم خیلی دوستش دارم، برای همین حذفش نمیکنم، همینطور برای خودش زندگیش رو می کنه، یه گوشه  دیگه این دنیا! هر موقع سرم خلوت شد و با دل خودم خلوت کردم، شروع به نوشتن می کنم، شاید هم ... 

البته یه چیزی هم بگم، اینکه دیگه نمیخوام اینجا آپ کنم و واقعا گم و گور بشم و یه وبلاگ دیگه بزنم و آدرسش رو به کسی ندم، فقط شیوه وبلاگ نویسی من نیس! این دفعه یه چیز دیگه ( بهتره بگم یه نفر دیگه ) هم مزید بر علت شده! البته از همون اولش تقصیر خودم بود، یه دروغ کوچیک ( هر چند دروغ کوچک و بزرگ نداره، ولی این یکی رو ترسیدم راستش رو بگم!) برای اینکه میونه دو نفر دیگه به هم نخوره که نخورد و خدا رو شکر می کنم، اون زمان اون دروغ رو گفتم، هر چند به ضرر خودم شد، ولی نفعی که دیگری برد بهتر از این ضرری بود که به من رسید! من فقط وبلاگم رو از دست میدم و...

نمی دونم! خدا استعدادها رو بر من تموم کرده! نشده کاری رو شروع کنم و بهترین نتیجه رو ازش نگیرم، ولی گمنامی رو  از هر چیزی بیشتر دوست دارم، به قول دوستام آب زیر کاهی ام!!!

اخیرا بر خلاف سالهای گذشته عمرم کم حرف شدم، یا پیله تنیدم یا رفتم تو لاک خودم، اگه حالت اول باشه، بدک نیس! ایشالا بعد از طی دوران دگرگیسی! اگر هم حالت دوم باشه، سعی می کنم امیدوار باشم که نباشه.

خدایا! با تو هم کم حرفیم شده، ولی تو چرا ساکت موندی؟؟ تو چه طور رفیقی هستی؟ با معرفت!؟ مگه "صد بار اگر توبه شکستی باز آآ !!!" مال امثال من نیس؟ خب یه مدت یقه گیری نمی کردیم! دوباره مث دوتا رفیق دست تو گردن هم می اندازیم و گاهی هم یقه هم رو میگیریم! چه طوره؟ خوبه؟

خدایا! چی بگم؟ یه مدته حرف نزدیم! حرفامون ته گلومون مونده، ولی مث بغضی که خیال ترکیدن نداره، راه نفسمون رو گرفته! به نظرت چی کار کنم؟

خدایا! حرف آخرم، وقتش نرسیده که کسی که "ولی الذین آمنو" هست، " یخرجهم من ظلمات الی النور"شون هم بشه؟ فاصله ای بین ایمان آوردن و خروج از ظلمات نیس! یعنی ایمان نیاوردم؟

_____________

پ.ن: بعد از ماه ها نیومدن و ننوشتن! این وضعه نوشتنه؟ ( انتقاد به خودمه! سلام تعارفت کو؟)

پ.ن: هنوز عنوان مطلب نگذاشتم، اون رو سلام تعارف می گذارم خوبه؟

پ.ن: شاید هم نوشتنم رو تو همین وبلاگ ادامه دادم! نمیدونم، شرایط رو باید ببینم، بد جوری تو منگنه ام

پ.ن: بعضی وقتها واقعا حس میکنم که خدا داره زور میزنه که از ظلمات بیرونم بکشه! من نمیخوام!!! خیلی حس بدیه

پ.ن: می ترسم این آپ مث "برگشتم" "سنجد" باشه! بعد چند لحظه برمیگشت و میگفت:"دیدید برگشتم... اااام" .

 


+نوشته شده در پنج شنبه 89/11/14ساعت 11:28 عصرتوسط من گم را تو پیدا کن | | نظر


آنقدر ننوشته ام که قلم به ننوشته هایم عادت کرده و و آنقدر نخوانده ام که چشمانم به دیدن عکسها ... و آنقدر فکر نکرده ام که پذیرفتن هر جمله ای در پلک  به هم زدنی میسر میشود!! ... پس بگو هر آنچه باور داری، تا باور کنم هر آنچه می گویی.

( خدایا! دیگه داره کم کم فراموشم میشه که به این بشر یه عقلی هم دادی! کم کم داره فراموشم میشه که حافظه ای هم وجود داره!!... این حافظه میتونه تاریخی باشه، میتونه هر کسی برای خودش یه تاریخ داشته باشه، هر کوچه ای...  هر شهری... هر ملتی .. و سرانجام هر تفکری تاریخی داشته باشه و چه درسهایی که میشه از این تاریخ گرفت... میشه با جمله ها و کلمه ها بازی کرد، میشه گفت که بعضی تفکرات به تاریخ پیوسته اند و برخی هاشون دوباره از دل تاریخ باز جوانه زدن و ریشه ی فکری یه فرد از کجا نشات گرفته... ولی این وبلاگ جای این حرفا نیس! ... فقط از واژه ی زباله دان تاریخ و از خود این زباله دان فاصله میگیرم )

 برگردیم سر حرفای خودمون،خدایا! شنیدی که ...!؟ نشنیدی!؟ پس بزار برات بگم که...!! چیه! شیطنتم گل کرده!! اونم توی این اوضاع ! نه؟

خدایا! تو بخشنده ترینی! خودت بهتر میدونی چه طور هر کسی رو به راه بیاری، من یقین دارم هر کسی رو یه بار هم شده طوری متنبه کردی که گفته باشه" توبه! .. قول میدم از این گرفتاری که نجات پیدا کردم، دیگه فلان کار رو نکنم .. دیگه فلان حرف رو نزنم... "  و از این دست حرفا! اما کو حافظه ی تاریخی که یه ساعت قبلش رو به یاد بیاره ( خودم رو میگم!! ) ... حرف باد هوا بود که رفت!! پس اینجا مینویسم که یادم نره! " خدایا! استغفراله ربی و اتوب الیه.. خدایا! مرا ببخش! از گناهانم در گذر! چون دارم به سوی تو باز میگردم! و کسی که به درگاه تو راه یابد عاری از ناپاکیست! مرا از درگاهت مران! )

خدایا! تاریخم فراموشم نشه!

 چرا اینجوری شده حرفام!! سعی میکنم تمرکز کنم! به حرفایی که با تو دارم فکر کنم... و باز هم سعی میکنم!

رحیما! کریما! ای حبیب من! به بازوانم توان ده، همتم را عالی دار، روانم را روشن و ذهنم را باز  کن! راه چشمانم به عقلم باشد و مسیر گوشهایم به بنبستی که تا تفکر نکرده، در به روی گفته های دیگران باز نکند، و زبانم ... وای از زبانم!! تو نگهدارش باش که تاوان سبک سریهایش را نتوانم داد.

الهی! رو به سوی تو آوردن آسان است، آنان که از تو روی میگردانند چه توانی دارند!؟

الهی! آنانی که روی از تو گرداننده بودند، ناتوان ترند که!! چرا که توان روی به سوی تو کردن را ندارند... توانشان ده، و آبرویشان بخش تا روی رو کردن به تو را داشته باشند

الهی! ربی! تو را خواهم و دیگر هیچ! باور کن! حال اگر تو را نمیخوانم، علت چیست !؟ نمیدانم!

___________

پ.ن: معذرت و اظهار شرمندگی فراوان! از اینکه توان جبران قدم رنجه ی دوستان و زیارت وبهاتون برام فعلا مقدور نیست... باز هم معذرت از اینکه نمیتونم اونجور که باید مطالبم رو محکم و منسجم بنویسم... اندکی صبر!


+نوشته شده در شنبه 89/8/8ساعت 12:22 صبحتوسط من گم را تو پیدا کن | | نظر

تا حالا به بچه ها دقت کردین؟ چرا اینقدر جذابن؟ چرا حرفهاشون این قدر برای ما تازگی داره؟ چرا هر نقاشی کودکی برای ما جذابیت داره؟ و خیلی چرا های دیگه که فقط توی کودکان می شه یافت

دنبال رد پای این چراها بودین؟ 

فکر می کنم فقط یه چیزه که اگه از هر کودکی بگیرن همه ی این  جذابیتها رو از دست می ده و اون هم اینکه یه بچه هنوز که هنوزه جهان رو از دید چشم خودش می بینه، و هنوز هیچکس دیگه دیدگاه خودش به جهان رو به اون تحمیل نکرده ، تا موقعی که ذهن کودک آلوده ی افکار دیگران نشده و خودشه که تصمیم می گیره هر کسی رو چه جوری ببینه، نقاشی هاش جالب و پر رمز و رازه، ایده هاش نو و جذابن، تا وقتی که معصومیت کودک به وسیله ی دیگران از بین نرفته همچنان حرف ها و کارهاش جذابن، همین که کودک دید اصلی خودش رو از دست داد و به کمک حرف ها و صبحت های دیگران دنیای  خارج رو دید، دیگه نمی شه ازش انتظار داشت که خونه ای بکشه که توی ذهن خودش پرورونده ، دیگه معصومیتش از دست می ره، و به نظر من خلاقیتش به تقلید بدل می شه، چیزی  که باعث می شه کودک دیگه کودک نباشه، وتلاشی برای ساختن اونچه که درون خودش بوده نکنه، اینجاست که جهان خارج به کودکی کودک پیروز میشه و هر چی که دلش می خواد رو به کودک تحمیل می کنه و از این لحظه به بعد اسم اون کودک رو نمیشه گذاشت کودک ، اون بزرگ شده... اگه خیلی تلاش کنه کودکیش رو حفظ کنه ، خدا می دونه چه بلاهایی توی دنیای خارج براش پدید میاد ...

 هیچ وقت سعی نکنین این خلاقیت رو از یه بچه بگیرین



چیه؟ راز و نیاز با خدا کجاس؟ همین جا! همه جا ! مگه اصن میشه؟؟

 خدایا! دلتنگ معصومیت کودکانه ام شده ام، دلتنگ نیاز های کوچیکی که به نظرم بزرگ می اومد، دلتنگ همون نیاز های کوچیک که الان هم برام بزرگه! الان هم برام بزرگه چون هنوز به بزرگی خالقم پی نبردم ... و گاهی تو رو شکر میگم که به بزرگیت پی نبردم، ولی باز هم یاری کن که ناآگاه نمونم.



+نوشته شده در جمعه 89/7/9ساعت 10:42 عصرتوسط من گم را تو پیدا کن | | نظر

نمی خوام پست بزنم، فقط می خوام از یه حس براتون بگم، ای دست ها یاری کنید... به تندی ضربان فکرم بر زمین و زمان ضربه بزنید

اینکه آدم ها خودشون که خالق احساسشون هستن، هر کی فکر می کنه که می تونه از محیط بیرون احساسش رو بسازه در اشتباه تامه، خودمونیم که احساس لذت شادی ناراحتی عصبانیت و ... رو خلق می کنیم... و هر کسی که داره عشق و نفرت رو توی بیرون از خودش جستجو می کنه، دنبال عشق عاریتی می گرده، بگین برگرده

 می دونین از کجا دارم این رو میگم، چون الان دارم به مزخرفترین موزیکی که تا حالا شندیدم گوش میدم، نه اینکه گوش بدم، هیچوقت به هیچ موسیقی گوش ندادم، خودشون برا خودشون می خونن و میزنن، فقط از یه گوش رد می شن و به گوش دیگه می رسن ...  ولی با وجود مزخرف بودن تام این موسیقی ازش لذت می برم، چه جوری بگم، دارم خودم عشق و تنفر رو می سازم

ما خودمون خالق خودمونیم... این شاید یه کم گنده تر از دهن من باشه، ولی دارم به همین نتیجه می رسم که اگه همه ی عالم خلاف مون قدم بردارن، تا وقتی که خودمون نخواهیم، نمی تونن هیچ تاثیری بر زندگی ما داشته باشن

خدایا، مهربانا، خیلی خیلی دوستت دارم، به خودت قسم آخر معرفتی، آخر مرامی، کارت خیلی درسته... اگه فقط و فقط یه بار به این جمله که هر کی خودش رو بشناسه خداش رو شناخته توجه کنیم... می فهمیم که قدر و منزلت ما چقدر زیاده... خیلی کریمی خدا

نگاشته ای از مورخه ی سی اردیبهشت هشتاد و نه... ویرایش: امروز! 


__________________

گاهی یادداشتها و حتی پست های قبلی خودم رو مرور میکنم، و برام جالبه ! حرفایی رو که می زنم یادم میره! یعنی حس میکنم اولین باره این رو میخونم! 

الان هم این یادداشت بالا رو از میان یادداشت هام پیدا کردم، یادداشتی که به نظر میاد از اینکه نوشتم پشیمون نیستم.

 خودتون خودتون رو بسازین، از هیچ کسی دیگه توقع نداشته باشین!! خودتون با توکل با بی منت ترین یاری رسان هستی... الهی به امید تو 

پ.ن: از خجالتتون در میام.. نتونستم و یه کم دیگه هم مونده احیانا که نتونم به دوستانم سر بزنم!


+نوشته شده در یکشنبه 89/6/28ساعت 1:54 صبحتوسط من گم را تو پیدا کن | | نظر

   1   2   3      >