سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کویر مینایی

 

برف اومده، سفید سفید! به برف هم غبطه می خوردم، کاش دل ما هم اینطوری سفید بود! مث برف!

اوایل هیچ فکر نمی کردم اونقدر به این وبلاگ دلبسته بشم که نخوام به این سادگی ترکش کنم، فکر نمی کردم اینقدر تفکر آدما شبیه هم باشه! فکر نمی کردم که دل ها به این اندازه نزدیک هم باشه...

خدایا! شبهای شهادت یه جوریه! حداقل برای من اینطوریه، نمی تونم گریه کنم

یا امام رضا! دقیقا 5 سال پیش، یادته؟ یادته ... یادته ... یادته... وسط دوتا ترم بود، زمستون بود، با همه سردی هوا بازارهای مشهد از حرم تو شلوغ تر بود... یادته ... یادته ... یادته ! من فقط به خاطر خودت اومده بودم... یادته ...

همه اش هم تقصیر من نیس! یا امام رضا! ازت قول گرفتم! 5 سال گذشته، و من تا وقتی به قولی که ازت گرفتم نرسم نمیام... نگو به صلاحت نیس که خیلی هم به صلاحمه! تنها چیزیه که الان بیشتر از هر چیزی بهش نیاز دارم! 

خدایا ! یا مرگ من رو برسون یا... ( چرا اینطوری نگاه می کنی؟)

عمر آپ کردن این وبلاگم هم به سر می رسه! یه وبلاگ دیگه و یه شروع دیگه!و شاید هم یه موضوع دیگه. ( شاید یه بار پروفایلم رو خونده باشین! پروفایلم بلاگفام، اینجا جا نداشت دیگه)  این وبلاگم رو متفاوت از همه وبلاگام نوشته بودم، سخترین راهی که برای نوشتم بلد بودم، حرفایی که پیش هیچکس نمی گفتم، حرفایی که بین دلم و یکی که دلم پیشش گرو بود می گفتم. خودم خیلی دوستش دارم، برای همین حذفش نمیکنم، همینطور برای خودش زندگیش رو می کنه، یه گوشه  دیگه این دنیا! هر موقع سرم خلوت شد و با دل خودم خلوت کردم، شروع به نوشتن می کنم، شاید هم ... 

البته یه چیزی هم بگم، اینکه دیگه نمیخوام اینجا آپ کنم و واقعا گم و گور بشم و یه وبلاگ دیگه بزنم و آدرسش رو به کسی ندم، فقط شیوه وبلاگ نویسی من نیس! این دفعه یه چیز دیگه ( بهتره بگم یه نفر دیگه ) هم مزید بر علت شده! البته از همون اولش تقصیر خودم بود، یه دروغ کوچیک ( هر چند دروغ کوچک و بزرگ نداره، ولی این یکی رو ترسیدم راستش رو بگم!) برای اینکه میونه دو نفر دیگه به هم نخوره که نخورد و خدا رو شکر می کنم، اون زمان اون دروغ رو گفتم، هر چند به ضرر خودم شد، ولی نفعی که دیگری برد بهتر از این ضرری بود که به من رسید! من فقط وبلاگم رو از دست میدم و...

نمی دونم! خدا استعدادها رو بر من تموم کرده! نشده کاری رو شروع کنم و بهترین نتیجه رو ازش نگیرم، ولی گمنامی رو  از هر چیزی بیشتر دوست دارم، به قول دوستام آب زیر کاهی ام!!!

اخیرا بر خلاف سالهای گذشته عمرم کم حرف شدم، یا پیله تنیدم یا رفتم تو لاک خودم، اگه حالت اول باشه، بدک نیس! ایشالا بعد از طی دوران دگرگیسی! اگر هم حالت دوم باشه، سعی می کنم امیدوار باشم که نباشه.

خدایا! با تو هم کم حرفیم شده، ولی تو چرا ساکت موندی؟؟ تو چه طور رفیقی هستی؟ با معرفت!؟ مگه "صد بار اگر توبه شکستی باز آآ !!!" مال امثال من نیس؟ خب یه مدت یقه گیری نمی کردیم! دوباره مث دوتا رفیق دست تو گردن هم می اندازیم و گاهی هم یقه هم رو میگیریم! چه طوره؟ خوبه؟

خدایا! چی بگم؟ یه مدته حرف نزدیم! حرفامون ته گلومون مونده، ولی مث بغضی که خیال ترکیدن نداره، راه نفسمون رو گرفته! به نظرت چی کار کنم؟

خدایا! حرف آخرم، وقتش نرسیده که کسی که "ولی الذین آمنو" هست، " یخرجهم من ظلمات الی النور"شون هم بشه؟ فاصله ای بین ایمان آوردن و خروج از ظلمات نیس! یعنی ایمان نیاوردم؟

_____________

پ.ن: بعد از ماه ها نیومدن و ننوشتن! این وضعه نوشتنه؟ ( انتقاد به خودمه! سلام تعارفت کو؟)

پ.ن: هنوز عنوان مطلب نگذاشتم، اون رو سلام تعارف می گذارم خوبه؟

پ.ن: شاید هم نوشتنم رو تو همین وبلاگ ادامه دادم! نمیدونم، شرایط رو باید ببینم، بد جوری تو منگنه ام

پ.ن: بعضی وقتها واقعا حس میکنم که خدا داره زور میزنه که از ظلمات بیرونم بکشه! من نمیخوام!!! خیلی حس بدیه

پ.ن: می ترسم این آپ مث "برگشتم" "سنجد" باشه! بعد چند لحظه برمیگشت و میگفت:"دیدید برگشتم... اااام" .

 


+نوشته شده در پنج شنبه 89/11/14ساعت 11:28 عصرتوسط من گم را تو پیدا کن | | نظر