سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کویر مینایی

خداوندا! ... سلام خدمت خود خودت

خدایا! باورت می شه که هیچی برای گفتن ندارم، اومدم فقط نگاه کنم، نگاه کنم ببینم با چه صبر و حوصله ای داری به ما نگاه میکنی، همه ی ناسپاس ها  و ناسپاسی ها رو می بینی و خم به ابرو نمی آوری...

چیزی به رمضان نمونده، رمضان، ماه بندگان خودت، ما رو هم بند به خودت کن... چی میگم! ماه رمضون شد دیگه، مهمونی (!!!) شروع شد، ما هم می میریم برای مهمونی.

و اما...

ای کاش خام نمی فروختیم، ای کاش یه کمی پخته تر کار می کردیم... ای کاش هر حرفی رو می شنیدم و هر سخنی رو که می دیدیم و هر فرمولی رو که می خونیدیم ... یه کم روش فکر می کردیم، بعد تحویل نفر بعد می دادیم، بعضی وقتها حس میکنم ضبط صوت از ما بهتر کار میکنه، حداقل تحریف نمیکنه، یه کم فکر کسی رو نکشته ! اگه در جهت مثبت گام برنمیداریم، عقبگرد نداشته باشیم.

خدایا! ساده باهات حرف بزنم، دلم هوایی شده، هوایی غیر از هوای تو! حالا این بادبادک توی این هوای طوفانی کجا می رود و نخش دست کدوم بچه ی بازیگوش است خدا میدونه! ولی خدایا! این نخ رو از دست این بچهه بگیر، بسپر دست یه کار بلد، یه موقع دیدی با مخ اومدم زمین! ( این مثلا ساده حرف زدن شد!!) 

نه! امشب هوای نوشتن نیست انگار !



باور کنید خجالت کشیدم این عکس رو توی صفحه بگذارم، ولی ما از همین درصد مغزمون هم اگه استفاده میکردیم...

 


+نوشته شده در سه شنبه 89/5/19ساعت 12:54 صبحتوسط من گم را تو پیدا کن | | نظر